به دل نقش خیال خفتنش بر سینه چون بندم ؟ تپیدن های دل ترسم کند از خواب بیدارش
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم یک بار دگر خانه ات آباد بگو سیب
بگذشته و آینده دریغ و هوس است عمری که شنیده ای همین یک نفس است
مرو راهی که پایت را ببندند مکن کاری که هوشیاران بخندند
دلم پر آتش و چشمم پر آب شد هر دو دو خانه وقف تو کردم خراب شد هر دو
قاصد ادای نامه تواند نه عرض شوق حیف از زبان که بال کبوتر نمی شود
نمی گویم فراموشم مکن گاهی به یاد آور رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادش
تو باز حسن پراندی و من کبوتر دل کبوتری که رود سوی باز ناید باز
این که دائم می کشم با خود نپنداری تن است گور گردان است و در آن آرزوهای من است
گویند مردمان غم دیوانگان خورند / دیوانه هم شدیم و غم ما کسی نخورد
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن / تا که همسایه ندان که تو در خانه مائی
:: موضوعات مرتبط: شعر، ادبیات غنایی، ،
:: برچسبها: عشق,